امسال رفتم سال دوم ابتدایی.
یعنی یک سال بزرگتر شدم.به مامانم گفتم یه مطلبی تو وبلاگم بنویسه اخه خیلی وقته چیزی ننوشتم.
اما مامانم اونقدر سرش شلوغه که وقت نداره یا به قول خودش یادش میره.
این شبا با خانواده همیشه میریم مسجد.خونه بابا بزرگم کنار مسجده.بعد نماز من میرم پیش علی ومرضیه .
اخه نمیشه تو مسجد بازی کرد.تو حیاط هم که نمیشه.مامان میگه دخترا نباید تو حیاط مسجد بازی کنن.اونم شبا ، زشته.
بابام با عموم تو مسجد برای مردم دعا میخونن و بعدش اقای روحانی صحبت میکنه.فردا شب ما تو مسجد افطار دهی داریم.
من خیلی خوشحالم.من ماه رمضان رو خیلی دوست دارم.تو ماه رمضان مردم همدیگر رو بیشتر میبینند.افطار دهی میکنن و خلاصه حسابی خوش میگذره.
یه شب هم رفتیم خونه حاج علی .یعنی خونه عموم. حسابی ما عطاییها خوشحال بودیم.یه شب هم خونه بابا بزرگ بودیم.البته بیشتر شبا میرفتیم دعوتی .
راستی سر افطار بابام به ما یاد داد که دعا کنیم.منم دوتا دعا رو زودتر از همه یاد گرفتم.یکی برای ظهور امام زمان علیه السلام و یکی هم برای شفا مریضها
شما هم برای ما دعا کنین.